خاطراتي از شهيد عباس اميني ايمن آبادي
سيد محسن حسيني ايمني( فرزند فضل اله)
من و عباس اميني هم رزم بوديم. من در سپاه بودم و او در ارتش. من هميشه براي احوالپرسي به عباس سر مي زدم.ما چون در سپاه بوديم راحت تر گشت مي زديم اما در ارتش سختگيري بيشتر بود. روزي با موتور به خط مقدم مي رفتم كه به عباس برخورد كردم عباس به من گفت ما يازده بابلي افتاديم در يكجا و تازه توپ 152 جديد آورديم كه با پدال شليك مي شود نه با كشيدن ريسمان و از اين بابت خوشحال بود.
من موتور 125 داشتم و مي رفتم براي تامين و نگهداري. به من گفت موتورت را بده دوري بزنم. به او گفتم عجله دارم مي روم منطقه كارم را اجام مي دهم، وقتي برگشتم دوري با موتور بزن.
تا برگردم غروب شده بود وقتي آمدم ديدم سنگرشان خراب شده است! تعجب كردم چرا خراب كردند كي مي خواهند درست كنند. همش دوساعت هم نمي شود. آمدم خدمت فرمانده شان خبر عباس را گرفتم كه به من گفت عباس اميني چه نسبتي با تو دارد.
اينرا كه شنيدم بدنم سست شد و موتور كه دنده يك بود و كلاجش را رها كردم موتور دو متر جلوتر رفت و به زمين افتاد.
چون اين جمله ها در جبهه تعريف داشت. چه نسبتي با تو دارد يعني يا مجروح شده يا شهيد.
فرمانده گفت متاسفانه توپي به كنار سنگرشان كه دور هم نشسته بودند برخورد مي كند و هر يازده نفر كه بابلي بودند شهيد شدند. واقعا" دردناك بود تنگ غروب آنهم دو محلي در جاي غريب كه واقعا" بسيار تكان دهنده و در عين حال دلگير است.
رفتم معراج شهدا، جنازه عباس در نايلوني پيچيده شده بود و تقريبا" از وسط نصف شده بود وقتي اسم شهيد عباس اميني را روي جنازه اش ديدم گريه ام گرفت و دلتنگي و غربت آنروز غريبانه سحر شد.
عباس بسيار شوخ طبع بود و اشاره مي كرد بين همسنگران اميري خواني داريم كه هنگام دلتنگي خيالمان راحت است.
**********************************************
سيد حجت اله حسيني ايمني( فرزند كربلايي حسين)
من به همراه عباس اميني و حيدر قلي نيا دوره آموزشي را در شاهرود گذرانديم. علاقه شديدي به خدمت سربازي داشت.عباس بسيار ساده، دلسوز و مودب بود.شوخ طبعي از ويژگي هايش بود و درعين حال بسيار خوش اشتها. چون من مسئول غذا بودم هواي او و حيدر قلي نيا را داشتم.
عباس به خاطر مرگ مادرش با اينكه چهار پنج سالي گذشته بود همچنان بسيار ناراحت بود و هميشه از مادرش صحبت مي كرد.
روزي به عباس گفتم گلويم درد مي كند. او شالگردني داشت كه رفت و برايم آورد. بعد گفت جاي تو امشب من نگهباني مي دهم. گفتم خطرناك است متوجه شوند تنبيه مي شويم! گفت طوري برنامه ريزي مي كنيم كه كسي متوجه نشود. عباس تا صبح جاي من نگهباني داد. يادش بخير.
**********************************************
سيد اسحاق حسيني ايمني( فرزند حاج خليل و برادر شهيد سيد محمود)
اواسط زمستان سال 1365 بود كه من به همراه محمدعلي حسين زاده(گت آقا) در اهواز روي پل اين شهر عباس را ديديم هر سه شاد شديم از اين ديدار چراكه در غربت ديدن محلي حس ديگري دارد.
عباس مرخصي داشت و روانه مازندران و روستا بود به او گفتم سلام ما را به همه هم محلي ها برسان و بگو به ها سلامتند او هم خنديدو گفت حتما".
وقتي عباس را در آغوش گرفتم كه خدا حافظي كنم عباس به شيوه عربي و با خنده مرا در آغوش گرفت يعني فقط شانه هايش را به شانه هايم زد و خداحافظي كرد. بعد گفت ناراحت نباش منطقه جنوب اثرش را بر ما گذاشت. عباس قبل از اينكه مرخصي اش تمام شود دوباره به جبهه برمي گردد كه خبر شهادتش به گوش ما مي رسد.
**********************************************
ارسال نظر
نظرات
عباس عزیز می گفت ما مشغول بازی بوديم در دوره نوجوانی خودمان كه در روستا بودیم.(البته آن دوران معمولا پسر و دختر باهم بازی می کردند)در جای خلوتی من و یکی از دختران محل واقع شدیم، آن دختر به من پیشنهاد عمل منافی اخلاق می کند، عباس عزیز گفت من پیش خودم گفتم، همان طوری که ناموس من برایم عزیزاست،عفت او هم برای خانواده اش محترم است، هرچند او از سر نادانی یا وسوسه شیطان راضی به پيشنهاد انجام چنين عملي زشت شد. من قبول نکردم و محل را ترک نمودم.
یادش گرامی باد، درود و سلام خدا بر شهیدان راه حق كه براستي شهادت شايسته اين عزيزان بود.