*اطلاعات موجود در سایت بیشتر بصورت میدانی جمع آوری شده است و احتمال اشتباه وجود دارد . ما را در رفع اشتباهات و تکمیل اطلاعات، یاری نمایید . منتظر ارسال مقالات، مطالب و دست نوشته های شما اهالی روستا، درباره موضوعات مختلف هستیم*

دكتر هوشنگ بزرگي

 

 

 

 دكتراي پزشكي از دانشگاه علوم پزشكي بابل(1373)

 

دكتراي تخصصي پوست از دانشگاه علوم پزشكي مشهد(1380)

 

متخصص پوست، مو  و زيبايي و جانباز قطع نخاع(70%)

 

 

دكتر هوشنگ بزرگي متولد 1341 از  روستاي كروكلاي بابل است. سال 1348 به مدرسه ابتدايي روستايش به نام دبستان دولتي امين آبادوكروكلا مي رود و با نمرات بسيار عالي دوره شش ساله ابتدايي را به پايان مي برد.

 

در سال 1355 سيستم آموزشي تغيير مي يابد و براي ادامه تحصيل چون مدرسه راهنمايي در روستا تاسيس نشده بود به روستاي بابلكان مي رود و سال دوم به مدرسه راهنمايي تازه تاسيس مصدق در ايمن آباد مي آيد.

 

در دوران انقلاب 57 كشورمان ايشان به فعاليتهاي انقلابي روي مي آورد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران و پس از يك وقفه كوتاه در تعطيلي مدارس در رشته علوم تجربي در مدرسه شهيد مفتح بابل ثبت نام مي كند.

 

دكتر هوشنگ بزرگي  دوره دبیرستان را در رشته تجربی نیمه کاره گذاشته و  پس از 40 ماه حضور در جبهه ها در سال ۱۳۶۳مجروح شد و به عنوان جانباز قطع نخاع به روستا و دیار خود بر می گردد. پس از چند سال فعالیت فرهنگی در لشکر ویژه شهدای کردستان ، به  ادامه تحصيل می پردازد و در رشته علوم پزشكي در رشته پوست، تخصص خود را دريافت مي كند. در حال حاضر در دارالشفای حرم مطهر در مشهد به درمان بيماران مي پردازد و در مطب شخصي خود نيز بيماران را ويزيت مي كند.

 

***********************************************

 زندگی نامه دکتر هوشنگ بزرگی از زبان خودش

 

ما اهل لاسم هستیم.نیاکان ما و از جمله پدر بزرگ بنده ییلاق و قشلاق می کردند، حدود سال ۱۳۲۷ هجری شمسی، وقتی برای قشلاق، پدربزرگم  به سمت شهر آمل و بابل آمدند ، کروکلا را برای اقامت برگزیدند.  بخاطر عواطف و مهربانی هایی که کروکلایی ها از جمله حاج نصراله، عزت اله و حسن اقا هاشمی نسبت به ما داشتند، ما در کروکلا ماندنی شدیم.

 

ما در حیاط خانه حاج نصرالله هاشمی(پدر حاجی قدرت)، یک اتاق بزرگ گلی گرفتیم برای زندگی و یک طویله(کِلوم) برای نگهداری دام تا هزینه زندگی از راه دامداری تامین شود. خانه آنزمان ما در حیاطی حدود هزار متری بنا شده بود که خانه نسبتا" بزرگی بود. در آن سالها پدربزرگم با پدرم و برادر و خواهرش در این خانه زندگی می کردند تا اینکه در سال 1330  پدر بزرگم در دماوند فوت کردند.

 

پس از  مرگ پدربزرگ، مادربزرگم به همراه فرزندانش از جمله پدرم و عمویم و شوهر عمه ام حاج حسین علینژاد به قشلاق (کروکلا) بر می گردند تا بار سفر ببندند و بروند در روستایی به نام موسی محله. در این زمان حاج نصرالله هاشمی و سایر مردم روستای کروکلا مانع سفرشان می شوند و آنها را در زمینهای کشاورزی به کار می گیرد و به این شکل بود که در کروکلا ماندگار شدند.

 

 مادربزرگم زنی زرنگ و  تاجر پیشه و  بسیار هوشیار صبور و کاری بوده است. با گذشت زمان و تلاش و کار فراوان وضع اقتصادی شان بسیار رونق می گیرد و از روستاییان نیز پیشی می گیرند تا آنجا که به زمین داران محل پول قرض می دادند. مادربزرگم دوست نداشت در روستای کروکلا و در کل در مازندران بماند به همین دلیل زمین نمی خرید تا  مبادا زندگی ییلاقی و قشلاقی را از دست بدهد.

 

با گذشت زمان بچه های مادربزرگ یعنی پدرم و عمویم بزرگتر می شوند و پدرم که به سن حدود ۲۴ سالگی می رسد با دختر ملا عبداله سالاری( ملا و مدرس مکتبخانه محل) که مربی قرآن و مداح محل بود، ازدواج می کند و اولین فرزند خانواده خواهرم بود که در سال ۱۳۴۱ متولد می شود و بنده به عنوان به عنوان فرزند دوم خانواده در سال ۱۳۴۳ به دنیا آمدم.

 

 دوران کودکی ام بسیار خوب و زیبا گذشت و حسرت آن دوران را نمی خورم که چرا نیک نگذشت. بازیگوشی دوران کودکی، بازی با هم سن وسالان خود چه پسر و چه دختر و انجام کارهای فنی از جمله نجاری و بنایی و سایر پیشه ها ارزش فراوانی برایمان داشت. بازیهایی که همه با هم دختران و پسران روستا انجام می دادیم،  هم بازیهای ابتکاری خودم و هم بازیهایی مثل هفت سنگ کا، لی لی، مرجوق بازی، چشم بیته کا،  پاپلیسکا،  چلیکته بازی، خرک جورجور  و  البته فوتبال هم می کردیم.

 

در بازی فوتبال دوستان از حضورم در بازی لذت نمی بردند،چون اگر خطایی می کردم مثلا" توپ به دستم می خورد می ایستادم و می گفتم فول شد و بازی برایشان تلخ می شد، اما دست خودم نبود. زمین فوتبال ما در آنزمان  همان قبرستان ایمن آباد بود که در آنزمان هم سطح جاده بود که دهه ۷۰  با ریختن گِل، بالاتر آمده و با دیوار فلزی اطراف آنرا حصار کردند.(خدا حاج حسین حسینی را طول عمر دهد).ما بیشتر در قبرستان کروکلا یعنی زردک جار فوتبال می کردیم. آنزمان با توپ پلاستیکی بازی می کردیم بعد ها پایمان با توپ چرمی آشنا شد.

 

 

 

با گذشت زمان  و بزرگتر شدن  یکی دو گاو خانه مان را که شیر، ماست، کره و دوغ منزل از آن تامین میشد، به همراه دوستان در فصل تابستان به چرا می بردیم. محل چرای گاو، روستای وسطی کلا و اندیکلا و سبزه زارهای آن منطقه  بود که تا ساعت دو سه بعداز ظهر به خانه بر می گشتیم. پس از برداشت محصول گاوها را در زمینهای شالیزارهای امین آبادوکروکلا رها می کردیم و خودمان به خوشه گیری(خوشه چینی) می پرداختیم که صفای خاص خودش را داشت. خوشه گیری نوعی هنر و  درس اقتصاد و شیوه کسب در آمد را  به ما می آموخت. پس از خستگی از خوشه گیری  خوشه های جمع آوری شده را که گاهی به همراه یافتن یک دسته از شالی(کسو) که نشاط خاصی به همراه داشت آنرا در کنار مرز (سامون) گذاشته و به آبتنی (حوضی) در رودخانه محل می پرداختیم. از جمله رودخانه های روستا که محل تجمع بچه های روستا بود برای آبتنی،رودخانه کهرود که بسیار گود بود، پل بن (زیر پل)، ویشه به یور، منبع چاه آبِ کنار مسجد صاحب الزمان ایمن آباد و چاه کروکلا کنار حمام قدیمی روستا.

 

آنزمان خانه ها دیوار نداشت پرچین(دیواری با استفاده از چوبهای نیزار)م بود و دروازه آن لوش بود. آنقدر پر شور و پر تکاپو بودیم که تا فرصت می کردیم نهار خورده نخورده راهی دشت و صحرا می شدیم.

 

البته نهار ما آنزمان نه خبری از گوشت در آن بود نه غذای بود چرب و چریک. گاهی وقتها میهمان می آمد مرغ و اردک خانه مان سربریده می شد. بسیار وقتها نهار کدو پلو داشتیم با دوغ (کیی پلا و دو)  و  گاهی هم تخم مرغ نیمرو که در بالکن خانه (رخابسر) در فضای آزاد می خوردیم زیر نور طبیعی که یادش به خیر.

 

 بچه ها، دم در، پشت پرچین ها  آرام صدا می کردند "  هوشنگ... هوشنگ....؟ بِرو بِرو...برو بوریم..." من هم همیشه گوشم تیز بود و خیلی خوب این صداها را می شنیدم آنگونه که پدر و مادرم متوجه این صداها نمی شدند. سریع غذا را خورده و راهی می شدیم آنگونه که هنگام دویدن پس از خوردن دوپلا در مسیر منزل به سمت ویشه بیور یا کهرود برای آبتنی، صدای لاخ لاخ شکممان به گوش می رسید  انگار همین الآن بود... اما توجهی به آن نمی کردیم، اصلا" برایمان مهم نبود. هم آبتنی و هم تونل درست کردن با گِل و شن کنار رودخانه و دعوا ی بچه گانه سر این مسایل و خراب کردن تونلهای شنی و گِلی که دوران خوبی بود یادش بخیر.

 

تا اینکه به سن هفت سالگی رسیدیم و زمان رفتن به مدرسه فرا رسید(مدرسه رو بهیمی).

 

مدرسه ما همان مدرسه قدیمی محل یعنی امام محمد تقی بود، کنار منزل اکبر دایی یا عمو خلیل ابراهیمی که الآن خراب شده و یکشنبه بازار روستا ست.شنیدم اولین همایش روستا هم در آنجا برگزار شد بهر حال قدمت زیادی دارد.

 

فراش آنزمان مدرسه شیرآقا حسینی بود و پس از آن عزیز عمو (عزیزاله پورعلی)بود که خدایش بیامرزد بر اثر برق گرفتگی فوت کرد و پس از آن فتح اله حسینی(فرزند فضل اله) و چند نفر دیگر بودند. رئیس مدرسه ی ما آقای مهدوی بود، که او و همسرش هردو تُرک بودند.

 

خاطره ای بگویم از سال سوم ابتدایی. مادر یکی از دوستانم در مدرسه به من گفت تو مگه دوست فلانی نیستی؟ گفتم آره. گفت:پس چرا مدادتراش دوستت رو که فلانی گرفته، ازش نمی گیری پسرم میگه دیگه بهم نمیده. البته نمی خوام اسمش رو بگم.من هم به غیرتم برخورد و رفتم پیشش و گفتم مداد تراش فلانی رو بده. گفت به تو چه؟ من هم بی معطلی عصبانی شدم و سرشو گاز گرفتم و چون کلّه ما آنزمان از ته تراشیده بود پوست سرش را با دندانهایم کندم و خون جاری شد. جالب بود سه سال پیش در روستا دیدمش و آمد پیشم و گفت مرا می شناسی؟ من هم سریع گفتم کله ات چطوره خوبه؟ فکرش رو نمی کرد یادم باشه، اما بهش گفتم مگه میشه جرم و جنایت علیه شما یادم بره؟! اونهم با  گذشت ۴۰ سال از آنزمان.

 

دانش آموزان مدرسه ابتدايي سپاه دانش در روستا، سال 1352

نشسته، ردیف اول، نفر پنجم از سمت راست

 

 

آنزمان از بس مشغول بازی و درس و حتی کار کشاورزی و بردن گاو به چرا بودیم، حتی فرصت کوتاه کردن ناخن را نداشتیم. هر هفته شنبه ها عزیز عمو ناخن دستهای بچه ها رو بازدید می کرد. یک روز شنبه صبح قبل از به صدا در آمدن زنگ صبحگاهی یادم آمد ناخنم را کوتاه نکردم، یادم می آید مجبور شدم ناخنم را بر روی دیوار تعمیر شده بکشم تا آنرا کوتاه کنم.

 

بهر حال در مدرسه دانش آموز ممتازی نبودم، میانه بودم. زیاد هم ممتاز بودن حالی مون نبود و مهم  هم نبود نه خبر از جایزه ای بود نه تشویقی.

 

روستای ایمن آباد وکروکلا مدرسه راهنمایی نداشت و پس ازپایان  دوره شش ساله  ابتدایی برای دوره راهنمایی بچه های کروکلا می رفتند بابلکان روستای همجوار و ایمن آبادیها می رفتند زرگر محله چون مسیر شان نزدیکتر بود. مسیر سه کیلومتری کروکلا تا بابلکان را  پیاده طی می کردیم هم صبح و هم بعداز ظهر. آنهم با خیابانهای گلی و پر آبِ آنزمان که نه کفش درست و حسابی داشتیم نه چکمه ای. در زمستان و روزهای بارانی و برفی غصه مان می گرفت. اما خدا شاهده یادش به خیر، لذت خودش را داشت.

 

سال اول که به پایان رسید برای سال دوم در روستایمان مدرسه راهنمایی تاسیس شد به نام مدرسه مصدق و بچه ها به روستا آمدند، غیر از دو سه نفر که من هم جزو آنها بودم. آقای خانپور که مدیر مدرسه بابلکان بود به پیشنهادش همانجا ماندیم و برای سال سوم راهنمایی که سال ۱۳۵۷ بود با همانگی خود آقای خانپور به مدرسه روستای ایمن آباد آمدم یعنی مدرسه مصدق که بعد از انقلاب شهید فیاض بخش نام گرفت. 

 

سال دوم راهنمایی معلمی داشتیم در درس فنی و حرفه ای به نام آقای قبادی که بسیار شوخ طبع بود و روابط عمومی خوبی داشت علامت روی گونه صورتش را هنوز به یاد دارم. با بچه ها گرم می گرفت، معلمی بود عاطفی و بسیار با محبت و بزرگوار و بردن دانش آموزان به سفرهای علمی اهمیت زیادی برایش داشت. مثل سیمان سازی نکا، شرکت چوب و کاغذ ساری، شرکت فیبر سازی،رفتن به  منطقه ولیک و ... که همچنان این سفرهای علمی با بچه ها در خاطرم ماندگار است و قطعا" دوستانی از هم محلی های عزیزم که این مطالب را مرور می کنند خوب به یاد دارند چه صفایی داشت. چون آقای قبادی تا دهه ۱۳۷۰ نیز در همین مدرسه راهنمایی روستایمان، حرفه فن تدریس می کرد.

 

بنده در  مدرسه پانتومیم هم اجرا می کردم که بسیار مورد تشویق معلمین و دوستانم قرار می گرفتم.

 

انقلاب ۱۳۵۷ فرا رسید و در روستایمان  فعالیتهای سیاسی زیادی صورت گرفت. از جمله آقای رجبی که بسیار فعال بود. با نیسان و مزدا راه می افتادیم و در محل و حتی شهر بابل شعار می دادیم. ما در شبهای جمعه در مسجد صاحب الزمان کروکلا جمع می شدیم  و مسایل دینی را مرور می کردیم و فعالیتهای انقلابی زیادی در روستا صورت می گرفت.

 

مدرسه مان در سال ۱۳۵۷ تعطیل شد و یکسال بعد دوباره با تغییراتی در کادر معلمان شروع شد.

 

اولین جایزه علمی را در سال ۱۳۵۸ که مدرسه شروع شد توسط آقای  اکبری مرزناک اولین رئیس فرهنگ انقلاب که برای بازدید آمده بود با پاسخ به سوال معلممان آقای خاکساریان دریافت کردم که برایم ارزش فراوان دارد. جایزه خودکار پارکت شیکی بود که انزمان ارزش زیادی داشت.

 

بعضی از همکلاسی ها درس خوان نبودند و شیطنت می کردند امروزه تا آنجا که اطلاع دارم نه در درسشان موفق بودند، نه در زندگی شان که خدا عاقبت به خیرشان کند. بچه های درسخوان هم زیاد بودند مثل آقای احمد رجبی، منصور رسولی، رضا نجفی و آقای فتح اله زاده هلالکلایی که درسش از همه بهتر بود.

 

آنزمان امکانات خوبی نداشتیم و برای ادامه تحصیل یعنی دوره دبیرستان باید به بابل می رفتیم که خیلی از خانواده ها موافقت نمی کردند چون هزینه بر بود.از آنجایی که تصادف در روستای ایمن آباد کنار جاده بین الملیی زیاد صورت می گرفت و مینی بوس برای رفتن به شهر به راحتی و سر ساعت حاضر نمی شد بچه ها برای ادامه تحصیل در دوره دبیرستان به شهر بابل می رفتند.در آنجا باید اتاقی اجاره می شد و پخت وپز هم بر عهده بچه ها بود. سیکل آنزمان همانند لیسانس امروزه بود و می گفتند نیاز به  تحصیل نیست همین مقدار کافی است.  بنده که اول نظری بودم به همراه سید الیاس(دوم نظری) و سید ابراهیم(سوم نظری) (برادران شهید سید خلیل هاشمی) در بابل خانه ای اجاره کردیم که آن ساختمان حدود پنج اتاق داشت و در هر اتاقی سه چهار دانش آموز یا دانشجو در آن زندگی می کردند. مادرانمان ماهی یکبار برای خانه تکانی و نظافت اتاقمان به بابل می آمدند. از خاطرات زیبا و خنده دار این زمان میگذرم. پس از دو ماه خانواده جرات پیدا کردند و اجازه دادن که ما از این پس مسیر روستا تا شهر را رفت و آمد کنیم.

 

پدر و مادر بزرگوار دكتر بزرگي در روستاي پايين كروكلا، سال 1391

 

مدرسه ما پشت آرامگاه معتمدی بود که در اول انقلاب همه دانش آموزان در آنجا جمع شده بودند که امروزه مرکز تربیت معلم  می باشد. احمد عالمیان رئیس مدرسه و مرتضی حاجی معاون  مدرسه بود در آنزمان در سال ۱۳۵۸. 

 

از سال دوم دبیرستان، که وقت انتخاب رشته ی ما شده بود، ما در دبیرستان شهید مفتح واقع در سه راه حمزه کلا رفتیم، من و آقای سید محمود(آیه) و سید عیسی هاشمی در آنجا به خواندن رشته ی تجربی مشغول شدیم. و شهید قربانی که خدایش رحمت کند رفت دبیرستان آیت اله طالقانی در رشته علوم ریاضی.

 

در آن سالها تقریبا جنگ شروع شد. کارهای مدرسه، از جمله کتابخانه و بوفه و بازدید از دانش آموزان، به عهده ی من و چند نفر دیگر بود. ما تقریبا از سال سوم دبیرستان به جبهه می رفتیم، آنطور نبود که بمانیم ، میرفتیم و می آمدیم. یادم هست که چهارم دبیرستان، در سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۲ بنده 2 بار به جبهه رفتم و آمدم. بعد از اینکه در سال62، دیپلم را گرفتم، دیگر رفتم به تیپ لشگر ویژه شهدا در کردستان. اولین بار که به همراه دوستانمان از روستای ایمن آبادوکروکلابه جبهه رفتیم، افرادی که با من بودند، کسانی مثل آقایان، سید محسن حسینی،عبدالله صالحی، سید هاشم هاشمی ، سید یعقوب هاشمی، سید حسینعلی هاشمی و شهید رمضان قربانی. من و شهید قربانی، دوستانی بسیار صمیمی برای هم بودیم.

 

 

شهید رمضان قربانی اولین شهید روستاست او ویژگی های منحصر به فردی داشت. صداقت، پاکی و روحیه لطیف او بی نظیر بود.من و او سه ماه در زمستان سال ۱۳۶۰ بین 2 قله مرتفع زردشت، در اطراف بانه بودیم. و برای تلفن زدن، باید 24 کیلومتر راه می رفتیم. شهید قربانی بسیار شوخ طبع  و خوش صحبت بودند. بعد از اینکه برای امتحان پایان ترم برگشتیم روستا پس از برگزاری آزمون  او دوباره به جبهه رفت و در عملیات رمضان در تیرماه سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید و دوستی دنیایی ما به پایان رسید. 

 

حدود 40 ماه درجبهه بودم، و بعد از مجروحیت، دو سال در خود لشکر مشغول شدم.

 

 در ماموریتی به نام های غلغله و آزاد در مثلث شهرهای مهاباد و میاندوآب و بوکان منطقه ای بود که ضد انقلاب در آنجا اطراق کرده بود. ما رفتیم نزدیک یک کیلومتری قله، دو گروه بودیم، یک گروه از بچه ها از سمت راست، حمله کردند و آن منطقه را گرفتند و گروه بعد، ما بودیم. رفتیم تپه را تسخیر کردیم. بعد از آنجا باید برای پاکسازی روستا اقدام می کردیم. وقتی 3 متری آن قله حرکت کردیم، آنجا سینه کشی بود که می خواستیم مجروحین را به آنجا ببریم، که ناگهان به سمتم تیراندازی شد.

 

آسمان دور سرم می چرخید. من که فکر کردم تیر به پشت سرم خورده، به بسیجی هایی که برای نجاتم آمده بودند، گفتم که مرا رو به قبله بخوابانید. هم رزمهایم به من گفتند که به سرت تیری اصابت نکرده. تو پاهایت را جمع کن که تا تو را راحت تر منتقل کنیم، به آنها گفتم که من پا ندارم و پاهایم رفته. قطع نخاع شده بودم و خودم خبر نداشتم چون تا آنزمان نمی دانستم قطع نخاع چیست. در آن لحظات آرام آرام بیهوش شدم و از حال رفتم. بنده مسئول گروه بودم، هنگامی که داشتم بیهوش می شدم، بچه ها سرو صدا و ناراحتی زیادی می کردند. آن لحظه حال خوبی داشتم. با خود میگفتم اگر بدانید من چقدر حالم خوب است و آرامم، همه تان آرزو می کردید که همین الآن شهید شوید. چون رابطه ام با پدر و مادر و دوستانم خوب بود و من دلبستگی به دنیا و جذابیتهایش نداشتم، در این لحظه  حالتی به من دست داد، در همان حال ندائی به من رسید: که چرا با فلان فرد فامیل، صله رحم نداری و برخوردت با او خوب نیست، من هم جوابی نداشتم که بدهم و بعد بیهوش شدم.

 

زمانی که بچه ها مرا به پشت قله آوردند و از تیر رس خارج کردند. لباسم  را  که از جنس پشم  گوسفند بود در آوردند، تازه  فهمیدند که تیر به پهلویم خورده و خون به شدت از آنجا بیرون می زد.در تاریخ  25/11/1363 مجروح شدم، یعنی شش ماه پس از شهادت رمضان قربانی.

 

 چون روی تپه مجروح شدم، وسیله ای نبود که با آن مرا به پائین بیاورند. یکی از بچه ها دراز می کشد و من را روی دوش او قرار می دهند و به سختی بسیار در زمینی که هم برف بود و هم خاک و سنگ، دستان آن برادری که من رویش بودم را گرفتند و روی زمین می کشدیدند. تا رسیدند به پائین قله و مرا سوار آمبولانس کردند و راهی بیمارستان. شهید صنعتی که من در آمبولانس روی زانو هایش بودم تعریف می کرد وقتی نزدیک ساعت پنج عصر به میدان رسدیم،در آن میدان، شهید کاوه که مسئول قرارگاه بود حضور داشت. شهید کاوه نگاهی به آمبولانس کرد و به من(شهید صنعتی) گفت: اگر بزرگی شهید شود تو مقصری و اگر خوب شود تو موثری. من مانده بودم که خدایا چه کنم؟ می شود موثر باشم تا مقصر؟ چون شب هم شده بود، تصمیم گرفتیم که از همان جاده های نا امن کردستان، تو را به تبریز برسانیم. به هر پایگاه ارتشی که میرسیدیم، یک آژیری میدادیم که متوجه شوند ما نیرو های خودی هستیم. وقتی آمبولانس به تبریز رسی ساعت حدود شش صبح بود، مرا به اتاق عمل بردند و عمل جراحی آغاز شد. به گفته ی پزشک، در ریه های من، حدود 1000 سی سی خون جمع شده بود ولی به تقدیر و فضل خدا من زنده ماندم. در حال حاضر که از فضل خدا پزشک هستم  خوب می دانم که فرد عادی در ریه اش ۲۰۰ سی سی خون وارد شود، مرگش حتمی است اما من با ۱۰۰۰ سی سی خون در ریه ام  از فضل خدا و تقدیر الهی زنده ماندم.

 

بعد از عمل جراحی مرا به بیمارستان امام خمینی تبریز انتقال دادند و سپس به بیمارستان آسایشگاه  تهران که در آنجا یکسالی بستری بودم تا بهبودی نسبی حاصل شود. در تهران به مدارس، دانشگاه، کارخانجات،ادارات و مساجد می رفتم و روزی چهار پنج جا برای ایراد سخنرانی به این مکانها می رفتم.

 

روزی شهید کاوه به من گفت آقای بزرگی به لشکر بر نمی گردی؟ منظورش لشگر ویژه شهدا در کردستان بود. به او گفتم : دعا کن زودتر سلامتی ام را به دست آورم و باهم می رویم به کوه و در ودشت به جنگ دشمنان.شهیدکاوه گفت نه آقای بزرگی من الآن زنگ می زنم به رئیس ستاد تا تدابیر لازم را ببینند. بنده نخایی بودم در گردان امام سجاد(ع)، آقای دکتر یار احمدی فرمانده گردان علی ابن ابیطالب که او نیز نخایی بود یکماه بعد از من در عملیات بدر مجروح شده بود و آقای بهشتی خواه فرمانده گردان ما بود که در عملیات والفجر۴ مجروح شده بود با یک طرف بدن فلج، همه با هم رفتیم برای لشکر ویژه شهدای کردستان برای کار و تلاش و انجام فعالیتهای فرهنگی.من دفتر ستاد بودم دکتر یار احمدی  دفتر فرماندهی و آقای بهشتی خواه کار آموزش نظامی را انجام می داد. کارهای ستادی و سخنرانی بر عهده ی من بود از اوایل ۶۵ تا مهرماه 1366.

 

در سال ۱۳۶۶ برای دانشگاه  رشته ی علوم پزشکی در کنکور شرکت کردم و دردر دانشگاه زاهدان قبول شدم. وقتی به دانشگاه زاهدان رفتم، سال بعدش امام خمینی (ره) دستور تشکیل بسیج دانشجوئی را صادر فرمودند و من فرمانده بسیج دانشجوئی دانشگاه علوم پزشکی زاهدان شدم. تا تیر ۱۳۶۹ که من ازدواج کردم،با همسرم که یک سال تحصیلی از من پائین تر بود.

برای ادامه تحصیل به دانشگاه علوم پزشکی بابل آمدیم. بعد از اینکه پزشکی عمومی را تمام کردیم، من چون هدفم گرفتن تخصص بود، تلاش کردم برای تخصص و با کمک خدای متعال، در مهر ۱۳۷۶در دانشگاه علوم پزشکی مشهد در رشته تخصص پوست، قبول شدم. سال ۱۳۸۰ فارغ التحصیل شدم و در همان سال در دارالشفای حرم مطهر امام رضا، به عنوان متخصص پوست مشغول هستم و حدود 3 سال است که مطب شخصی ام را افتتاح کردم و شبها به مطبم می روم.

 

مقاله ای هم داشتم که در همایش روحانیت و دفاع مقدس حائز رتبه و جایزه شد.

 

مردم روستایمان ایمن آباد و کروکلا سید هستند و همیشه برایم از ارزش و احترام بالایی برخوردارند به همه شان درود و سلام می فرستم  و از آنان التماس دعا دارم.

 

 

 

 

تنظيم و ويرايش: محمد ايماني ايمني

 

 

 

ارسال نظر

وبسايت روستا مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است و از انتشار نظراتی که حاوی توهین یا بی‌احترامی به اشخاص حقيقي يا حقوقي و موارد مغایر با قوانین كشور باشد معذور است.

کد امنیتی
بارگزاری مجدد

نظرات  

 
0 # دکتر آینده در تاریخ: سه شنبه 14 دی 1395 ، ساعت 03:10 ب ظ
درود به شما دکتر....

ان شالله همیشه سالم و سلامت باشید
نقل قول
 
 
0 # مهدی اسدزاده جانباز نخاعی در تاریخ: پنج شنبه 20 شهریور 1399 ، ساعت 11:06 ق ظ
سلام
زندگی نامه فوق العاده زیبایی بود
درود بر دکتر بزرگی
نقل قول
 
 
+1 # حبیب ثمره در تاریخ: چهارشنبه 19 آذر 1399 ، ساعت 05:09 ب ظ
سلام جالب بود لذت بردم از خوندنش خدا ان شاالله ایشون رو برای خدمت به مردم عزیز حفظ کنه
نقل قول
 
 
0 # سید محمد صادق حسینی معینی در تاریخ: سه شنبه 03 اسفند 1400 ، ساعت 07:12 ب ظ
سلام بر مرد عرصه های سخت. سلام بر دکتر هوشنگ بزرگی. باور کنید از خودم بیشتر دوستش دارم. همه ویژگیهای یک انسان کامل را دارد و همین برای دوست داشتنش کافی است.
نقل قول
 
 
+1 # مریم میرزایی در تاریخ: دوشنبه 10 مرداد 1401 ، ساعت 11:05 ق ظ
سلام آقای دکتر بزرگی، بنده هم دانشگاهی شما بودم و دوست همسرتون، خانم دکتر شجاعی،،، یادش بخیر،
اولین بار خانم دکتر از تصمیم شون برای ازدواج با شما، به بنده گفتن، یادمه شما اوایل رضایت نداشتین و نمیخواستین بخاطر شرایط خاص یک جانباز نخایی، دختر جوونی رو درگیر مشکلات خودتون کنید.
ولی بالاخره اصرار و پافشاری خانم دکتر شحاعی که بحق یکی از دختران پاکدامن از سلاله حضرت زهــرا "س" بودن؛؛ به ثمــر نشست و ما شاهــد ازدواج دو تـن از بهترین و مخلص ترین بندگان خــدا بودیم.

با آرزوی سلامتی و سعادت برای شما و خونواده محترم.
التماس دعا
خواهر کوچک تان " میرزایی "
نقل قول
 
درباره روستا
شهدا
حماسه سازان
مردم شناسی
کشاورزی
مشاغل و صنایع
آموزش
ورزش
زنان
خیرین
روستائيان نمونه
بنياد علمي فريد
آئينهاي مذهبي
نهادهای اجرایی
بهداشت
مقالات و مطالب مختلف
دیگر موضوعات

 

 

روستــا20