*اطلاعات موجود در سایت بیشتر بصورت میدانی جمع آوری شده است و احتمال اشتباه وجود دارد . ما را در رفع اشتباهات و تکمیل اطلاعات، یاری نمایید . منتظر ارسال مقالات، مطالب و دست نوشته های شما اهالی روستا، درباره موضوعات مختلف هستیم*

حسن آقایی بود؟!!

 

مرگ حسن آقای دوست داشتنی روستا که سال ها کنار درب خانه شان (شِه سِره کلِک سر) می نشست، با آن دستمال قرمزی که همیشه دستش بود، با محمد عمو، پدر زحمتکش روستا که همیشه نگرانش بود و شمسه خاله، مادر مهربانش با آن روسری گُل گُلی مازندرانی و تسبیح دور گردنش، انسان را به سال های عشق و پاکی می برد.

 

وقتی خبر فوت حسن آقا را شنیدم، یادم رفت حسن آقا که بود، وقتی عکسش را دیدم فریاد ذهن و قلبم بلند شد، عجب، حسن آقای روستا چقدر زود فراموش شد. مگر حسن آقایی بود؟! اگر بود هنوز زنده بود؟! و اگر زنده بود کجا بود؟! بهرحال مرگش ما را خبردار نمود که حسن آقایی بود...

انگار سال های سال در تصور که چه عرض کنم در باور من مرده بود، اهالی روستا را نمی دانم اما می دانم این خبر شاید چندان نگاه ها را به سوی خود جلب نکرده باشد. چه بسا گفته باشند راحت شد...

 

ما آدم ها عجیب درگیر روزمرگی زندگی شده ایم. شاید بگوئیم که معلول خود ما هستیم، حتی معلول ذهنی حرکتی، نه امثال حسن آقا. هر روز کارهای روزها، ماه ها و سال های قبل را تکرار می کنیم، مسیرهای رفت و آمدمان تکراریست، فکر کردن ها و حرف زدن های مان تکراریست، حتی نگاه مان تکراری شده است. سال هاست که اسیر شده ایم و خودمان خبر نداریم.

اسیر تفکرات و حرکت های تکراری و چه بسا اشتباه.اسیر تجملات و چشم و همچشمی ها، اسیر تهمت و پشت سر گویی ها و چه بسا تخریب هم نوعان، اسیر قهر و کینه با خویشان و عزیزترین کسانمان. اسارتی که حسن آقا هیچکدام از آنها را نداشت.

پندار، گفتار و رفتار ما نیز شاید دست کمی از حسن آقای روستای ما نداشته باشد. اما با این تفاوت که او واقعا" نمی توانست، اما ما شرایط مان بسیار بهتر از او بوده و هست.

 

حسن آقای روستای مان را فراموش کردیم. سال هاست که فراموشش کردیم. جالبست که خبر مرگش، موجودیتش را به ما یادآوری کرد.

 

حسن آقاهای روستای مان کم نیستند. شاید یکبار هم به این فکر نیافتادیم تا به همراه خانواده و بویژه فرزندانمان سری به آنها بزنیم. در دو قدمی خانه مان یا کمی آن طرف تر کنار نانوایی محل یا بازار هفتگی روستا و یا کنار مسجد محل که هر روز مسیرمان همینجاهاست، نه همانجاها کمی دورتر.

 

شاید اهالی روستا و مردم دنیا خوشبختی را امروزه در حالت ایده آلش به تندرستی می دانند، همسر و فرزندان سالم. و چه بسا خدا را بارها شکر می کنند که نعمتی بزرگ چون فرزندان سالم را به آنان عنایت نمود. این یعنی اینکه آنان که فرزند یا فرزندان معلول دارند و با چه عشق و چه رنج و سختی از آنان نگهداری می کنند،خوشبخت نیستند؟!!

پرسشی که دو روز پیش در یک گزارش رادیویی از خانمی در روستای ایمن آباد پرسیدم، که لحظات پایانی عمر حسن آقا از رادیو مازندران پخش شد.شاید اگر حسن آقا گوش می داد و می توانست درک کند، پاسخ خوبی به ما می داد.

 

درس خوبی شاید از زندگی امثال حسن آقا نگرفته باشیم اما بیاییم درسی از خبر مرگ حسن آقای دوست داشتنی روستای مان با آن دستمال قرمزش بگیریم و به معلولان روستای مان سر بزنیم.

 

بعضی آدم‌ها هستند که هر روزشان را با آوازهای شادمانه ی قلبشان آغاز می‌کنند. بعضی آدم‌ها هستند که یک سویه رشد میکنند، دلشان بزرگ می‌شود اما عقلشان نه، همانطور بچه می‌مانند تا نشانه‌هایی در این دنیا باشند که ثابت کنند با دل هم می‌شود زندگی کرد با طلوع خورشید شاد می شوند و با دیدن روی پدر و مادرشان شادتر. همین. امّا ما چه؟

 

 

بعضی از مناسبت ها که می آید  آدم‌ها بیشتر به دلشان سر می‌زنند. نوروز نزدیک است شاید بهترین بهانه باشد برای دیدار از این انسان های پاکی که تمام وجودشان خیر است برای دیگران. آنان فرشته اند. به فرشتگان سری بزنیم و بویژه به پدر و مادر این فرشتگان که در حقیقت فرشتگان واقعی آنهایند. از درد و رنج مادر شدن هم حتی اگر بگذریم، خواهیم دید که برای این فرشتگان زمینی، تولد فرزند، تازه آغاز راه سختی‌ها و دلهره‌ها و نگرانی‌هایی است که عشق مادرانه تحملش را ممکن می‌کند.

 

فکر می‌کنید آدم‌هایی را که دل‌های بزرگی دارند و اجازه می‌دهند قلبشان تمام وسعت زندگی‌شان را پر کند، کجای روستای مان و کجای این دنیا می‌شود پیدا کرد؟

در دنیای ما آدم‌های عاقل و منطقی، این آدم‌ها محکومند که یک گوشه در خانه شان تنهای تنها، و یا در مرکز نگهداری معلولان، دور هم جمع شوند و کاری به دنیای ماشینی و عاقلانه ما نداشته باشند. اجازه دارند غذا بخورند، کاردستی درست کنند، سجاده درست کنند و وقتی به دیدن شان میرویم چه بسا با خوشحالی و عشق تمام بدون چشم داشتی، به ما هدیه بدهند، می‌توانند لباسهای اهدایی ما را بپذیرند و ذوق کنند، چه بسا غذای اضافه ی مراسم ختم نیاکانمان را در روستای مان، به آنها دادیم تا با خوردنش باز هم ذوق کنند و شاد شوند.

 

 

خبر مرگ حسن آقای دوست داشتنی روستای مان که سال ها بود فراموشش کرده بودیم شاید زنگ خطر بزرگی برای ما باشد. به این زنگ خطر توجه کنیم. فردا خیلی دیر است و چقدر زود دیر می شود....

 

 

 

 

 

 

دلنوشته ی عسکری امینی ایمن آبادی

 

 

ارسال نظر

وبسايت روستا مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است و از انتشار نظراتی که حاوی توهین یا بی‌احترامی به اشخاص حقيقي يا حقوقي و موارد مغایر با قوانین كشور باشد معذور است.

کد امنیتی
بارگزاری مجدد

نظرات  

 
+1 # محلی در تاریخ: یکشنبه 08 اسفند 1395 ، ساعت 12:12 ق ظ
سلام.
مطلب بسیار جالب و تاثیر گذاری بود.
با خوندن این دلنوشته به خودم گفتم، ما آدمهای به ظاهر سالم گاهی اوقات چقدر بد و سنگدل می شویم. با وجودی که در همین روستای ما افراد زیادی مثل حسن آقای خدا بیامرز داریم، حتی به یادشان هم نمی افتیم، چه رسد که سری به آنها بزنیم و یا از خانواده شان خبری از آنها بگیریم.
نمی دانم از گرفتاری های روزگار است، یا ؟؟؟؟
دعا می کنم همه عزیزانی که دچار اینگونه معلولیت ها هستند،خداوند شفای عاجل عنایت فرماید و به خانواده شان صبوری و بردباری عطا نماید.
نقل قول
 
درباره روستا
شهدا
حماسه سازان
مردم شناسی
کشاورزی
مشاغل و صنایع
آموزش
ورزش
زنان
خیرین
روستائيان نمونه
بنياد علمي فريد
آئينهاي مذهبي
نهادهای اجرایی
بهداشت
مقالات و مطالب مختلف
دیگر موضوعات

 

 

روستــا20