خاطرات ديگران از شهيد سيد علي اكبر هاشمي
سيد يوسف هاشمي كرويي(مرحوم رمضان)
من و علي اكبر از دوران كودكي هميشه با هم بوديم و هيچگاه از هم جدا نمي شديم، هم نهار و هم شام را با هم مي خورديم. دوران كودكي خوبي داشتيم. علي اكبر از نظر مالي بسيار در تنگنا بود و هميشه دوست داشت كه در آينده به پول و ثروتي دست يابد تا مشكل خود و ديگران را حل كند.
فوتبال، آبتني و سرك كشيدن به باغ مركبات و باغچه براي چيدن انواع ميوه ها كار هر روزه مان بود. اسب هايي كه در صحرا و شاليزارها از دست ما امان نداشتند و همواره از آنان سواري مي گرفتيم. روزهاي خوبي بود.
علي اكبر هيچگاه كينه به دل راه نمي داد، بچه آرامي بود، هميشه لبخند بر لب داشت، از در س و مدرسه بيزار بود و در حرفه ي جوشكاري ماهر.
يكبار كه او و شهيد علي اكبر با هم به مرخصي آمده بودند، در آرامگاه زردكجار كنار دو درخت قديمي كه الآن يكي از آن دو درخت همچنان سرسبز است نشسته بوديم و صحبت مي كرديم. به آنان گفتم مي خواهم بيايم سربازي و كارت پايان خدمتم را زودتر بگيرم، هردوي شان به من گفتند نيا. چون امكان اينكه كشته شوي بسيار زياد است و جالب بود علي اكبر رو به من و سيد علي كرد و گفت: اين بار كه رفتم ديگر برنمي گردم. و درست پيش بيني كرده بود هم او و هم سيد علي هيچكدام بر نگشتند و با اختلاف 4 روز يكي پس از ديگري به شهادت رسيدند و من دو دوست خوب و ديرينه خودم را يعني دوستاني كه حدود 15 سالي را با هم بوديم از دست دادم. الآن و با شرايط امروز جامعه حسرت مي خورم كه من هم بايد با آنان مي رفتم، چون پاكي و بي آلايشي آنزمان خاطراتي برايم بجا گذاشت كه هميشه حسرت آن دوران را مي خورم.
سيد يوسف كفاش است و در ميدان باغ فردوس بابل مغازه بسيار كوچك كفاشي دارد.